به نقل از استاد فروزانفر، موضوع این داستان، قصّه اصحاب الاُخْدود است که در قرآن کریم بدان اشاره شده است[2] و مفسّرین سه روایت در توضیح آن نقل کردهاند: یکى آن که اینان مردمى از مجوس بودهاند که فرمان پادشاه خود را در ارتکاب بعضى از منهیّات اطاعت نکردهاند و او مخالفان را در آتش سوخته است، ممکن است این داستان صورت تحریف شده قصّه سیاوش و سودابه باشد که در شاهنامه آمده است. دوم آن که این پادشاه، مردى بت پرست و اصحاب اخدود، مؤمنان و خدا پرستان بودهاند، سوم آن که این پادشاه یهودى بوده و پیروان عیسى را در آتش مىافکنده است، بنا بروایت ثعلبى این قصّه در حدود یمن واقع شده و پادشاه یهودى یوسف ملقّب به «ذو نواس» است که آخرین ملوک حمیر بوده و در آخر حکومت او لشکریان حبشه که مسیحى بودهاند بر یمن تاخته و آن را ضمیمه مملکت خود نمودهاند و بنا بر این روایت، سوختن پیروان مسیح که موضوع این داستان است با ظهور اسلام فاصله بسیار نداشته است.
مولانا روایت سوم را مأخذ قرار داده ولى در ضمن، آن را با روایت دوم نیز در آمیخته و سخن از بت پرستى این پادشاه بمیان آورده است و جز همین مورد در اصل قصّه تصرّفى نکرده است.
نظر مولانا درین قصّه آنست که زور و فشار و کشتن و سوختن نمىتواند نفوذ ایمان و گسترش عقیده را متوقّف سازد چنان که ظلم و ستم این پادشاه جهود مسیحیان را از اعتقاد خود منصرف نکرد و عاقبت، آن آتش بىداد بدامان ستمگران در پیچید و آنها را بر انداخت و نابود کرد، بخاطر بیاورید که مفاد قصّه پیشین این بود که قدرت از راه اعمال حیله و تزویر نیز نتوانست نیروى ایمان را بتمام و کمال مضمحلّ سازد و از میان ببرد.
چنان که ملاحظه خواهید فرمود، مولانا از این داستان خشک و ملال آور که مشتمل است بر نمایشى از قساوت و سنگ دلى بشر زورمند و مقتدر و پایدارى و قوّت ایمان مردمى بىگناه که در راه ثبات بر عقیده و آیین خود دست از جان شسته و سوختن و مردان را بر تبعیّت از ظلم و بىدینى ترجیح نهادهاند، عالمى از ذوق و افکار بلند و سوز و گداز و وصف جانبازى عاشقان و سوختگان محبّت، ساخته و با طرزى دل پذیر قصّه کودکى را که به آتش سوختند بیان کرده است، گفت و گوى این کودک خردسال از میان شعلههاى آتش با مادر خود که بر کنار حفره آتش ایستاده و سوختن فرزند خویش را بچشم مىدیده است بىاندازه دل کش و مؤثّر است و درس عبرتى است هم براى ستمگران و هم براى کسانى که در راه عقیده جان مىدهند و یا آن که براى زندگى چند روزه تسلیم ظلم و ستم مىشوند و دست از اعتقاد مىشویند، منظره جالب دیگر گفت و گوى پادشاه مؤمن سوز است با آتش که مولانا آن را نیز سخت ظریف و لطیف ساخته و پرداخته و از آن شاهدى بر تأثیر قدرت حق و تصرّف وى در ممکنات آورده است، این داستان را مولانا با شرح و تفصیلِ کشش و جذب جنسیّت و انواع آن خاتمه مىدهد بصورتى که زمینه داستان شیر و خرگوش و پیوستن آن به قصّه اصحاب الاخدود نیز آماده و فراهم مىگردد. و اینک تفصیل داستان مطابق مثنوى:
بدنبال آن خونریزى که از مکر وزیر و بموافقت پادشاه روى داد پادشاه دیگر که از نسل روحى و اخلاقى پادشاه نخستین بود کمر بقتل پیروان عیسى بست، قصّه او همانست که در سوره: وَ اَلسَّماءِ ذاتِ اَلْبُرُوجِ[3] مىخوانید، آن پادشاه سنّتى زشت و آیینى زیان آور نهاد و این پادشاه از وى تبعیّت کرد و وزر و وَبال آن روش ناپسند باوّلین باز گشت، در جهان سنّتها و افکار خوب و بد هست و تا قیامت بر جاست و همچنان که رگهاى شور و شیرین آب هر یک از منبعى جداگانه جارى مىشود رشتههاى اندیشه خوب و بد نیز هر یک به اصلى پیوند دارد و این پیوستگى میان نیکان و بدان برقرار است امّا نیکان با اندیشههاى راست و درست ارتباط دارند که سرچشمه آن اوصاف خدایى است، در اینجا مولانا به اشارت از لفظ « أَوْرَثْنَا اَلْکِتابَ»[4] که در قرآن است استفاده مىکند که میان مردان خدا با یکدیگر و همچنین با حق تعالى نسبتى و قرابتى وجود دارد بمناسبت آن که قرابت سببى یا نسبى است که شخصى را مستحقّ وراثت مىکند پس وراثت از حق تعالى ایجاب مىکند که میان وى و مردان خدا خویشاوندى معنوى وجود داشته باشد و بنا بر این مقدّمه مىگوید که نیاز و طلب آتشین پژوهندگان حقیقت شعلهاى از گوهر نبوّت است که خرمنگاه عشق آتشناک است و همان طور که زبانه آتش از آن جدایى نمىپذیرد و بدنبال آن مىگردد این نیاز و طلب سالکان نیز گرد وجود مردان حق گردانست، این نکته مسئله جذب جنسیّت را که از اصول مهمّ فلسفه مولاناست و بارها آن را مطرح ساخته پیش مىآورد و بدین مناسبت از عقیده منجّمین در باره طبایع ستارگان و تناسب اخلاق دستههاى مردم با آنها استفاده مىکند بىآن که براى آنها تأثیر مستقلّ و جدا از فعل حق تعالى معتقد باشد (این اندیشه را بزودى طرح و رد خواهد کرد) بدین گونه که بعضى طبع ناهید دارند که ربّ النوع طرب است، آنها همیشه در پى خوشى و شادى مىروند و برخى از مردم، سرشت مرّیخ دارند که خداوند جنگ و خونریزى است، اینان همواره بجنگ و پرخاش مىگرایند و این شاهدى است بر اینکه هر چیزى بسوى جنس و یا مبدأ خود کششى دارد، طرح عقیده منجّمین تمهید مقدّمه است براى این نظر که وراى افلاک و کواکب محسوس، در جهان غیب، آسمانها و ستارگانى هستند که از آفت نحوست و زوال نور مصوناند، آنها جانهاى اولیا هستند که در انوار الهى غرقاند و هر که با آنها پیوسته باشد چراغ هدایت بر مىافروزد و اهریمن ضلالت را بشهاب ثاقب فکر و اندیشه پاک مىسوزاند، نور ایشان از فیض حقّ است ولى تا نپندارى که این فیض بىمدد طلب بدست آید بلکه آن مانند درختى است که میوه بر زمین مىفشاند و کسى میوه با خود مىبرد که دامن بزیر شاخه درخت گیرد، نتیجه آن که بر امید فیض و شمول رحمت، بىکار نباید نشست و طلب و کوشش را فرو نباید گذاشت، از اینجا مىتوانیم روش مثبت مولانا را در تصوّف که مبتنى بر کار و عمل است بدست آریم، آن گاه مىگوید که این مناسبت امر حسّى و نژاد ظاهرى نیست بلکه پیوستگى اخلاقى و روحى است و باشارت شرافت نسب ظاهرى را انکار مىکند، این پیوستگى رنگ خدایى است که آن را « صِبْغَةَ اَللَّهِ »[5] مىگوییم و آن، بىرنگى و پاکى از صفات زشت و افکارى است که از اوهام بشرى متولّد شده و میان افراد بشر جدایى و خصومت افکنده است.
سپس به اصل قصّه بر مىگردد که پادشاه بتى را در پیش روى آتش نهاد و گفت که شرط رهایى سجده این بت است، ذِکْرِ بُتْ و بت پرستى سبب مىشود که مولانا منشأ پرستش اشیا را شرح دهد، بعقیده او پرستش و عشق بازى بتان و هر چیز دیگر از خود پرستى ناشى مىشود زیرا عبادت و پرستش از امید و بیم پدید آمده که باز گشت آن بجلب نفع و یا دفع ضرر از خود و خودى است و برین قیاس طلب لذّات نیز یکى از مظاهر خود پرستى است و بنا بر این، ریشه تمام اینها حبّ ذات و خود خواهى است و تا وقتى که این غریزه باقى است انسان هر چندى بتى مىتراشد و پیش آن بسجود مىافتد و در حقیقت خود را سجود مىکند بدان جهت که مسجود او مظهر میل و خواهش نفسانى اوست و شکستن این بتان آدمى را از بت پرستى نجات نمىدهد مگر وقتى که بت اصل را که بت ساز است درهم شکند و شکستن آن تنها بوسیله پیروى از انبیا و اولیا میسّر مىگردد، در ضمن این تمثیل مىگوید که جهنّم نیز تجسّم نفس و نفسانیّت است از آن رو که دوزخ هفت طبقه دارد و آن حاکى است از تعدّد و کثرت شؤون نفس.
از جمله کسانى که آنها را براى سجده بت نزد پادشاه آوردند زنى بود با طفلى خردسال که او را در آتش انداختند تا مادرش بترسد و دل از خدا پرستى بکند، مادر که سوختن طفل خود را مىدید از ترس و نگرانى مىخواست که بت را سجده کند، طفل از میان آتش فریاد بر کشید که اى مادر زنهار تا بت را نپرستى و از آتش نهراسى که این آتش، دریاى رحمت است و این سوختن، با خدا ساختن است و این مردن، بحیات جاویدان رسیدن است، در اینجا مولانا با ذوق شهادت و لذّت جانبازى خاصان دین را بمثالى از قصّه ابراهیم و آتش نمرود باز مىگوید و بحثى کوتاه ولى پُر مغز پیش مىآورد متضمّن آن که مرگ گسستن از زندگى نیست و رشته سیر حیات بمردن منقطع نمىشود بلکه مرگ خود از مدارج تحوّل اطوار زندگى است مانند زادن طفل از رحم مادر که انتقال است از ظرفى از ظروف و یا طورى از اطوار حیات بظرف یا طورى دیگر با این تفاوت که طور و ظرف دوم کاملتر و تمامتر از اوّلین است همچنان که زادن رسیدن بفضایى وسیعتر و زندگیى تمامتر است.
گفت و گوى طفل با مادر و سخنان شور انگیز وى در مؤمنان چنان مؤثّر افتاد که آتش را بجان استقبال مىکردند و پروانهوار خویش را بر خرمن آتش مىزدند و این امر سبب شد که پادشاه ستمگر رسوا گردد و چاره و تدبیرش نتیجه معکوس بدهد و این ثمره و حاصل بد خواهى و ظلم است که آخر دود آن بچشم ظالم مىرود و رسوا مىشود چنان که هر بد کارى ضرر بد کارى خود را مىکشد، آن گاه مثالى مىآورد از حکم بن ابى العاص که بر حضرت رسول استهزا مىکرد و بجزاى افسوس و استهزاى خود رسید و ازین مقدّمه نتیجه مىگیرد که عیب نیکان جستن، پرده عیب خود دریدن است و عیب پوشى، خود را از عیب جویى دیگران بدور داشتن است و یکى از وجوه بخشایش و رحمت ایزدى آنست که ما را بعیب خود متوجّه کند تا در صدد اصلاح خویش بر آییم و بزارى تمام از خدا بخواهیم تا ما را در رفع معایب و نقایص یارى نماید سپس مىگوید که ازین زارى و تضرّع، گل امید و شادمانى مىشکفد زیرا عاقبت هر سختى آسانى است.
پادشاه که قوّت ایمان و قدرت تصرّف حقّ را مىبیند با آتش گفت و گو و گله آغاز مىکند که چرا مؤمنان را نمىسوزاند و با آتش پرستان موافقت نمىکند، از این گفت و گو چنین بنظر مىرسد که مولانا رنگى از آن روایت که اصحاب الاخدود را در شمار مجوسان مىآورد بر این قصّه افکنده است، جواب آتش که من فرمانبر و مسخّر اراده خدا هستم، بحث جدیدى پیش مىآورد که سالها محلّ اختلاف نظر علماء کلام بوده است و آن اختلاف اشعریان با دیگر فرق است در اینکه تصرّف اراده و فعل خدا نسبت بجمیع ممکنات مساوى است و اوست که رأسا و بنحو مُباشر مستند جمیع آثار و افعال است و خواصّ و آثارى که از اشیاء بظهور مىرسد امور ذاتى نیست و عادتى است که در طبیعت جریان دارد و هر گاه خدا بخواهد اثر مخالف از آنها پدید مىآید، او بر این عقیده پا فشارى مىکند و از عوامل خارجى و احوال درونى مثال مىانگیزد تا در ذهن خواننده مرتسم گردد که جز خدا مؤثّرى در عالم وجود نیست و ضمناً عقیده معتزله و منجّمین را که بتولید و تأثیر کواکب معتقد بودهاند ردّ مىکند، بسیارى ازین امثله مأخوذ از قصص قرآن و روایات اسلامى است مثل معجزه هود و عمل موسى با فرعون و قارون و حکایتى از شیبان راعى زیرا این قصّهها که از قرآن کریم بما رسیده و یا مسلمانان بر آنها اتّفاق کردهاند نزد مردى مؤمن و معتقد که قرآن را وحى سماوى و تواتر را حجّت مىداند بمنزله برهان عقلى و دلیل منطقى است که جایى براى انکار باقى نمىگذارد.
پادشاه با وجود ظهور این آیات و کرامات از کرده نادم نشد و ستم و بىداد را درهم پیوست و درین حال قهر الهى در رسید و آن منکران بیک بار و همگى در آتش سوختند زیرا بحسب فطرت هم از آتش زاده بودند، بمناسبت نکته اخیر باز مولانا بمسأله جذب جنسیّت متوجّه مىشود و اقسام آن را بشرح و تفصیل باز مىگوید و این قصّه را بپایان مىرساند.
[1] - مأخذ این داستان در مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى ، ص 9 آمدهاست اما، در تفسیر طبرى (ج 30، ص 74- 72) و تفسیر امام فخر رازى را (ج 8، ص 521) سه روایت مختلف درین باره ذکر کردهاند.
[2] - (سوره البروج آیه 4، 5، 6، 7، 8)
[3] - سوره اَلْبُرُوجِ : آیهْ 1
[4] - سوره الفاطر:آیهْ 32
[5] - سورهْ بقره: آیهْ138
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |